درباره وبلاگ


سلام به همه دوستان این وبلاگ و درجهت شناساندن هرچه بهترایل سربرزملکشاهی درست کردم به این امیدکه مقدمه ای باشه برای برداشتن گامهای بزرگترومحرکی بشه واسه همه دوستداران اقوام مختلف به خصوص ملت کرد که بادرست کردن سایت وبلاگ یاهرچیزیکه توانشودارن مانع ازبین رفتن سنن,زبان,پوشش و...بشن کم و کسریی دیدین به بزرگیتون ببخشین هنوز درآغازراهیم به امید سربلندی وپیروزیتان
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 219
بازدید کل : 40194
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

شروع کد ساعت -->
/top_mid.gif">

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 219
بازدید کل : 40194
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1

ملکشاهی
ژیانه م ژیانم بئ تو ژانه




قه ڵه م  زه ن

داستان های کردی             (تقدیر نویس)


به عقیده قدیمی ها تقدیر هرکس نوشته شده و واسه ی اون یک سری داستان هایی از زمان راستان روایت میکنند یکی از اون داستانها داستان حه سه ن ته یِره یا دِز(حسن عیار)است که راجب تقدیر در ازدواج است

   داستان از اونجایی شروع میشه که حسن عیارکه از عیارهای بسیار مشور بلادبوده است شبی در مسیر دزدی اش به سیاه چادری میرسد.....صدای زنان زیادی از داخل به گوش میرسد....گویا خبری است؟ بعد از مدتی صدای گریه ی دختر بچه ای که زیبایی اش وصف ناشدنی است در سکوت شب میپیچد .....

    نیمه شب فرا رسیده، زنان از سیاه چادر بیرون آمده و مادر را با دختر بچه اش تنها میگذارند.

    تقدیر چه چیزی را برای دختر بچه رقم زده است......!؟ در تمام این مدت حسن در زیر شه له مه(قسمت کناری سیاه چادر)خود را قایم کرده است و آمدوشد زنان به داخل سیاه چادر را نظاره گر است.

   پاسی از شب گذشته،همگان به خواب فرو رفته اند ولی حسن بیدار ودخترک را نظاره گر است که ناگهان قه ڵه م  زه ن در جلوی سیاه چادر ظاهر میشود او به بالای سر دخترک رفته و چیزی را بر پیشانی دخترک مینویسد...حسن که تماما قَلَم زَن را زیر نظر دارد چندی نگذشته  پیش قلم زن رفته و از آینده ی دخترک میپرسد،مطلبی را میگوید که حسن را مات ومبهوت میکند....!!!!!!! تقدیر میخواهد حسن عیارو دخترک را به هم برساند....

   حسن عزم بر تغییر سرنوشت دارد میخواهد این حادثه را دگرگون کند دخترک را برداشته و در جایی به دور از چادرنشینان و در نزدیکی یک کوه،در حالی که شکم دخترک را با خنجر پاره کرده رها میکند.....

          مدتها میگذرد گذر حسن به یک آبادی می افتد،شب را مهمان پیرزنی مهربان میشود.پیرزن آوازه ی حسن عیار را شنیده،اهل خانه به خود افتخار میکنند که عیاری بر منزلشان مهمان شده،دخترکی جوان در دیدگان عیار معلوم است،آری آن دختر پیرزن است دختری زیباوبلند قامت...

   آنچه را که کسی فکرش را هم نمیکردزمانی اتفاق بیفتد اکنون در حال تحقق بود حسن عاشق دختر پیرزن شده بود....

فردای آن روز حسن،دخترک را از پیرزن خواستگاری میکند پیرزن به خود میبالد که مردی عیارقراراست داماد اوشود نظر دخترک را نیز میپرسد.... جواب دخترک آری ست.

    روستا خود را برای مراسمی بزرگ آماده میکند  عروسی حسن عیار و دخترپیرزن....شب عروسی هنگامی که حسن پیش همسرش میرود نشانی از یک زخم کهنه بر روی شکمش میبیند....موضوع را از همسر پرسیده ولی او بی اطلاع....

                     .......باید از پیرزن پرسید...

 فردای آن روز حسن پیش پیرزن رفته و ماجرا را جویا میشود.... چه اتفاقی افتاده است...که زخمی اینچنین برشکم دخترک خودآرایی میکند؟

     .....پیرزن از زمانهای گذشته برای حسن میگوید زمانیکه گاوها را برای چرا به دامنه کوه برده بود.....میگوید روزی مثل همیشه گله را برای چرا به دامنه ی کوه بردم...غروب که برگشتم شیر گاوها را دوشیده ولی یکی از پستان یکی از گاوها شیر نداشت ..چه شده بود؟این حادثه چندین روز متوالی تکرار شد تا اینکه یک روز مصصمم شدم که علت را بیابم....

   گاوی که چند روزی بود شیرش کم شده بود را دیدم که از سایر گاوها فاصله گرفته و به میان سنگهای آن ورتر میرود حس کنجکاوی مرا تا نزدیک گاو کشاند دیدم قنداقه ای از زمین بلند شد و مقابل پستان گاو ایستاد و مدتی بعد بین سنگها ناپدید شد نزدیکتر رفتم تا معما را حل کنم تیرۆه ن(قنداقه)ی دیدم، دختری زیبا که شکمش با خنجر پاره شده در میان آن بود دختر را به خانه آورده و معالجه کردم....

             ...... اکنون آن دخترک همسر توست.....

                                                       پایان


         مارو از نظراتتون محروم نکنید  بژیان

 



12 / 5 / 1391برچسب:داستان های کردی,حسن,عیار,, :: 8:34 ::  نويسنده : سه یفووری

صفحه قبل 1 صفحه بعد